خورشید آل یاسین ... |
وتو تنها میروی محبوب و می ترسیدم که تو باشی پشت قاب های تاریک نگاهم ! پشت آن غبار مه آلود جاده بی انتها ، و شاید سکوت کلاغ های سیاه وحشتم را می افزود و یا پرستویی خشکیده از سرما ، و یا آذوقه یخ زده یک سنجاب ، اینجا گرفتار وحشت و اضطرابم ، پایم لیز می خورد روی یخ های سنگدل و قدم هایم لرزان و شکننده... وای چه احساس غریبی ، سرما و سرما ، اما تبی داغ بدنم را آتش زده ، باز در این سرما چاره سازم دستمال سردیست که نزد توست و بهای آن شاید جان من است ، و تو تنها می روی محبوب.......... بی رحمانه کار مرا ساختند همان چکاوک های غزل خوان ، همان هدهد خوش خبر و همان لبخند آفتاب...بیا و گوش کن سکوت این بیابان سرمازده را، بیا و گوش کن سکوت یخ های تشنه را ، سکوت بادهای کم حوصله را ، سکوت فریاد های مرده را ، سکوت مرا..........سکوت مرا...... آنقدر گفتم و گفتم که ناچارم نام غم را یدک بکشم و هر جا توقفی کردم مجال استراحی نباشد ، بار غم بر دوش مانده و ایستاده و خسته و بی یار..... اما به امید موج های خروشان می رفتم ، به امید صدای غزل های هزاران ، به امید تن نازی گلهای شقایق ، به امید سرمستی چمن های جوان ، به امید غرور رنگین کمان ، به امید احساسی مهربان ، به امید نگاهی پر از التیام........ به امید تو... به امید تو ای ........ ----------------------------------------------------------------------
دوشنبه 89/5/4 .:. 12:49 عصر .:. منتظرالمهدی «عج»
.:. نظر
|
|