خورشید آل یاسین ... |
چه بی عار مردمی هستیم ما! چه بی آب چشمانی در سر کاشته ایم! چه بی رقص دست و پایی به خود آویخته ایم! «چه بی نشاط بهاری که بی روی تو می رسد!» فریاد! از این روزهای بی فرهاد. حسرتا! از شبهای بی مهتاب. فغان! از چشم و دل نا کشیده هجر. آیا هنوز، نوبت مجنون است و دور لیلی؟ پنج روزی که نوبت ماست، مغلوب کدام برج نحس است؟ تهمت نحس، اگربر زحل ننهم، با طالع پرده نشین، چه می توانم گفت؟ حافظ! یک بار دیگر بر سینه مرده خوار من بنشین و بخوان! کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ; کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟ مهپاره های سعدی، اینک همه بر سفره ی مار و مورند. تو که از ماه تا ماهی، بر خوان خود، نشانده ای، از او این خاکساری را بپذیر: در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم. بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم رضا بابایی شمس را در مثنوی نمی آراستی، اگر دیده بودی، خورشید، چه سان، هر صبح برسر و روی موعود ما بوسه می زند;چه سان، هر شب، ماه در گوشه ی محراب سهله، به عقیق خاتم او می اندیشد; چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خودمی آویزند; چه دلفریب غنچه هایی، که در نسیم یادش، سینه می گشایند! نی را به شکایت نمی خواندی، اگر دیده بودی، در نیستان چه آتشی افتاده است! ای قیامتگاه محشر! در این غوغای عاشق پیشگی ها، کسی هم تو را جست؟ کسی گفت آیا، به شکرخواری، نباید از شکرساز غفلت کرد؟ به مه پرستی، از آسمان نباید چشم دوخت؟ شراب نیم خورده نباید، به پای درختان انگور ریخت؟ دهان را که معدن بوسه و کلام است، از ناسزا نباید انباشت؟ کسی گفت آیا: دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده، به از خفتگی ...؟ ولی من که هزار زخم شرافت، در مریضخانه ی عشقم، با تو می گویم. از درازی راه; از سنگینی بار; از گل اندودی دل; ازپا و دست بی دست و پا; از گنگی سر; از تنگی رزق; از بی رحمی باغبانهایی که فقط، پاییز و زمستان، آهن به در چوبین باغ می کوبند، و تیغ و تبر را خط و نشان می کنند. با تو می گویم. از شوکران غیبت، که هنوز بر جام انتظار می ریزد; از بغضهای جمعه شب، که گلو می فشارد، سینه می دراند، و عبوس می نشیند. باور کن که بی عمر، زنده ایم ما. و این بس عجب مدار; «روز فراق را که نهد، در شمار عمر» که گفت عمر ما کوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد. روزگار درازی است در نزدیک ترین قله به آسمان - میان ابرها - نفس از کوهستان سرد زندگی گرفته است. بی عمر هم می توان زندگی کرد، و ما این گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اکنون، پاس داشته ایم. ای شادترین غم ! شکوه تو، چنین مرا به شکوه واداشت، و من از صبوری تو در حیرتم. آرزونامه های مرا که یک یک، پر می دهم، به دانه ای در دام انداز، و آنگاه، جمله ای چند برآن بیفزا; تا بدانم که نوشتن راخاصیتی است شگرف. اینک کودک دل را به خواب می برم: «شکوه چرا؟ مگر نه این که غیبت، سراپرده ی جلال است، و غمگنانه ترین فریاد عاشقان، جشن حضور؟». پنج شنبه 93/2/25 .:. 12:5 عصر .:. منتظرالمهدی «عج»
.:. نظر
|
|