گوش تا گوش جهان بود پر شده بود از غم و ماتم
و دمادم عطش و داغ برای دل بی تاب اهالی حرم بود فراهم
و فقط خون خدا بود
و یک دشت پر از کشته ی مردان بنی هاشم و یاران همه گلچین شده ی فصل محرم
و در آن لحظه که می سوخت دل فاطمه کم کم
که به بند عطش افتاده ... صفا ... مروه ... منا ... کعبه ... مقام و حجرالاسود و زمزم ...
شَه عالم
نفس حضرت خاتم ... پسر صاحب شمشیر دو دم
علت ایجاد همه عالم و آدم
پسر فاطمه ... سلطان عرب ... شاه عجم ... عشق مجسم
وسط هلهله ها ،سلسله ها یکه و تنها
وسط لشگری از حرمله ها
زیر لب آهسته به طوری که همه خلق شنیدند
چنین گفت " مرا کیست که یاری بکند؟! "
ابتدا پیکر یاران به خون خفته تکان خورد
و آن گاه در آن سوی هیاهو همه دیدند که گهواره تکان خورد
سپس هیچ صدایی نشنیدیم ... به غیر از رجز گریه ی شش ماهه که میگفت
" هنوزم که هنوز است کسی هست که کاری بکند ...
فاتح میدان شده ... طوفان شده ... مردانه در این غائله ،
چون تیغ دودم گردوغباری بکند ... چون علم افتاده علمدار شود ... معرکه داری بکند ...
می شود اصلا که کسی نام علی داشته باشد ولی آن گاه که هنگامه ی رزم است
به تن جامه ی پیکار نپوشد؟!
به خدا رشته ی قنداقه ی خود پاره کنم
چون تو غریبی وسط معرکه هیهات اگر تکیه به گهواره کنم ...
با رجز گریه ی خود دشمنِ دل سنگ تو را یک تنه بیچاره کنم
به نگاهی سپس آرام چنین گفت به آن لشکر مضطر :
پدرم جان پیمبر ... پدرم حضرت حیدر ... پدرم ساقی کوثر ... پدرم با همه ی عرش برابر ... پدرم محشرمحشر ...
ولی حیف در این دشت دگر لشکر انصار ندارد
پدرم جز من شش ماهه دگر یار وفادار ندارد
کمرش خم شده یعنی که علمدار ندارد
پدرم یوسف زهراست ولی گرمی بازار ندارد
پدرم یوسف زهراست ولی هیچ خریدار ندارد
چه کنم چون پدرم یار ندارد
و پدر روی به آن قوم چنین گفت :
"ببینید که این کودک شش ماهه که آزار ندارد ...
به کسی کار ندارد ...
پسرم قدرت پیکار ندارد ...
پسرم رنگ به رخسار ندارد
و چنان هرم عطش طاقت او برده که حتی به خدا قدرت نوشیدن یک جرعه ی سرشار ندارد
پسرم راستی ای قوم بلا! این سر او طاقت رفتن به سرِ دار ندارد ... "
سپَه هلهله خاموش شد آن گاه ...
در آن معرکه ما هیچ صدایی نشنیدیم به جز آنکه یکی گفت :
"پدر را بزنم یا که پسر را ؟!..."
پدر آهسته به خود گفت " پدر را..."
ولی آن تیر چه تیری ... که گره خورده سه تا تیغه ی شمشیر به هم
تیر همان تیر که با زهر برابر شده ... با نیزه برابر شده
دارای سه سر بود و بر ساقه ی خشکیده تبر بود و
البته که ما بین گلوی گل و آن آهن دل سرد سپر بود ...
ولی حیف که آن آه پدر بود
خدا وای ، از آن خنده ی آخر که به لب های پسر بود
در این سوی همه هلهله بر لب .... همه فریاد کنان ...
دست مریزاد بگفتند به تیرافکنشان؛
حرمله اما چه بگویم ... از آن سوی
وسط خیمه پریشان ... نگران ... مادر او چشم به در
خدایا چه کند حضرت ارباب ...
چه فکر می کنی ای تیر؟
آیا قد اصغر را نمی بینی؟
مگر بر آستان خیمه مادر را نمی بینی؟
که خود را می کشی اینطور با شدت
که دقت کرده ای اینگونه بادقت
که از ذهن می پری انقدر با سرعت
همیشه نقطه ی قلب هدف مشکیست اما خوب دقت کن که این دفعه سپیدی گلوگاهی هدف گشته ...
به روی دست خورشید جوان ماهی هدف گشته
اگر یک شعبه هم بودی نمی ماند از گلو چیزی
چه تصویر غم انگیزی که تیری با سه تا شعبه به سوی حنجری رفته
به قصد آفتابی بر ورای منبری رفته
پریشانم از این برخورد گر آبش نمی دادید این کودک خودش میمرد
چرا تیر سه شعبه که برای کودک شش ماهه ی تشنه نبود آب کافی بود
برای این که بابا بشکند از پا میان علقمه بانگ "برادر جان مرا دریاب" کافی بود
فقط درد علی اکبر برای این که از پا در بیاید عاقبت ارباب کافی بود
چرا دیگر علی اصغر؟
چرا شش ماه ی پرپر؟
چه فکری می کنی ای تیرهر قدرم مجبوری
هدف کوچک تر است از تو نمی بینی مگر کوری؟
خودت بنشین نظارت کن یقینا با چنین فرضی
چنین طولی چنین عرضی
اگر حتی به بالا ... نه! به زیر گردنش خوردی
به غیر از حنجره از صورتش هم قسمتی بردی
مگرحجم گلوی آدم بالغ چه اندازست؟
علی اصغرشش ماهه دگر جای خود دارد
هزاران نکته در این جاست که فرضِ نشد دارد؛
یکی این که به این سرعت اگر تیری رها گشته
زبانم لال حتما سر از این پیکر جدا گشته
و گر هم مانده جای تیر و حنجر جا به جا گشته
و دیگر این که در این سو گلوی خشک شش ماهه ز جنس نرم غضروف است
و از آن سو نشانه گیری زیر گلوی حرمله بسیار معروف است
نتیجه گیری اش از تو
شب هفتم همیشه روضه مکشوف است !!!