شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ شعله در شعله دل کوچه پر از غم مي شد
کوچه در آتش و خون داشت جهنم مي شد
“بايد آتش بزنم باغ و بهار و گل را….”
روضه مکشوف تر از آن چه شنيدم مي شد
بين ديوار و در انگار زني جان مي داد
جان به لب از غم او عالم و آدم مي شد
لااقل کاش دل ابر برايش مي سوخت
بلکه از آتش پيراهن او کم مي شد
زن در اين برزخ پر زخم چه رنجي ديده است؟
بيست سالش نشده داشت قدش خم مي شد
تا زمين خورد صدا کرد “علي چيزي نيست”

شيشه اي بود که صد قسمت مبهم مي شد ...
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top